عصر یخبندان ۳ رو دیدم تو ذوقم خورد، فکر می کردم خیلی بهتر باشه؛ اما چیز جدیدی نداشت. اونقدر که من ذوق و شوق داشتم یعنی بود. اون نامزد ما هم که برای خودش یه رفیق پیدا کرده بود نامرد.
دیروز سر کار نرفتم، منگ بودم، نمی دونستم چیکار کنم؛ حالم قاطی بود. از اینور داستان هم قصه دارم،نه می تونم قبول کنم، نه می تونم قبول نکنم، چوب دو سر گوهی. جالب اینه کسی به خود آدم فکر نمی کنه، همه به خودشون نگاه می کنن. حالا یکی دیگه می خواد فلان کنه، ما باید به گوه کشیده بشیم، عیب نداره گوهی بشیم، اما ختم به خیر بشه حداقل. این دو سه روز اونقدر حرف شنیدم و زدم و بعضی هام جواب ندادم که دارم بالا میارم رسماً. اینم از عواقب زیادی قاطی بودن با آدمایی که هیچ ربطی به تو ندارن.
با مامان حرف می زدم در مورد این چند روزه و اتفاقا کلاً. گفت هر کسی عیارش تو همین روزها معلوم میشه. من که مس ام عیار ندارم پس حرفش ربطی به من نداشت کلاً
عیار ؟
وقتی چیزی باقی نمونده باشه واسه عیار چی ؟!
ببخشید شما چند سالته؟