-
دیالوگ فیلم در بارانداز
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 23:58
•آخه اگه من اونا رو لو بدم، منو می کشن! •ولی می دونی اگه سکوت کنی حقیقتو کشتی؟ •اگه من حرف بزنم برادرم هم به خطر می افته! وقتی من بچه بودم جانی منو می برد مسابقه فوتبال... تری (براندو) و کشیش •من به تو خیلی خدمت کردم، تو هم تو زندگی خیلی پول دیدی. •پول چیه منظور من مؤفقیته، من می تونستم صاحب شخصیت بشم می تونستم واسه...
-
تابلو
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 22:42
این روزها تلفن، آفلاین، اس ام اس، یا هر چی دیگه ای که به نوعی میشه این سوال رو پرسید: چه خبر از فلانی؟ زیاد دارم. هیچ کدومم جواب نمی دم، ولی یه شماره امروز ول کن نبود اینقدر زنگ زد؛ گوشی رو دادم به مادرم تا جواب خط رو بده. یه آقایی شاکی سراغ من رو گرفته بود، و فقط می خواست تابلوهایی که خیلی وقته آماده شده و کسی سراغش...
-
ما می گیم خوبیم توام بگو آره خوبین
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 23:21
هر کسی راهی پیدا می کنه برای آرووم کردنه خودش، یکی دنبال تک تک خاطراتت میره با هر کی که بتونه حرف می زنه تا از تو بگه انگار گمشده داره، می خواد گمشده اش رو توی حرفایی بقیه، عکس ها و فیلم ها پیدا کنه تا آرووم بشه؛ یکی برات نذری میده، ختم قرآن، ختم صلوات، شمع روشن می کنه اونم این کار رو می کنه تا آرووم بشه، اگه نه چلو...
-
The more life
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 22:50
مامان میگه نسل بشر به خاطر دو تا ویژگی که منقرض نشده: انس و نسیان. منظورش از انس اینه که سریع به همه چیز عادت می کنه و خودش وفق میده با شرایط، نسیان هم یعنی فراموشی ... به خاط این دو تاست که بهش می گن انسان! تصور کنی مادری بچه ش رو از دست بده اگه نتونه فراموش کنه بپذیره خودش هم کم کم دچار نیستی می شه. منظورم از فراموش...
-
لحظه
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 14:23
N سال دارن می گن مدیریت زمان، آینده نگری، فلان، بیسار، همیشه حداقل به من می گن چرا اینقدر تو لحظه ای! امروز یه لینکی پیدا کردم که اونم ثابت می کنه تو لحظه اتفاق می افته. به عددا نگاه کنه آدم همین جوری بالا پایین میشه باورش نمیشه که هر کدوم از این عدد ها یه زندگی ..
-
مترو
شنبه 30 آبانماه سال 1388 23:37
من: آقا به نظرتون دست شما تو جیب من چیکار می کنه ؟؟ کسبه محترم مترویی ! : (با خنده پرو پرو) ببخشید ایستگاه شلوغ شد هول دادن دستم رفت تو جیب شما ! [جیب مربوطه شلوار لی من بود که خودم اشتباهی 3 ماه پیش یه سکه توش گذاشتم دستم توش نمی ره درش بیارم فکر کنم مشکل من و فهمیده بود ]
-
آسانسور
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 12:22
آسانسور برای من و خیلی ها دیگه فقط یه چی برای بالا پایین شدن راحتر نیست، کلی قصه پشتشه؛ نوستالوژی داره جانم. از وقتی توی آسانسوره سر کارم دوربین گذاشتن مثل این میمونه یه چشم همه جا مراقبه منه، حتی همون آزادی نصف و نیمه هم ازم گرفتن. نمی خواین بگین که شما که تو آسانسور میرین اصلا به سر و صورت و لباساتون ور نمی رین؟ شصت...
-
ماشین لباسشویی
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 14:17
مامان من دو تا چیز توی زندگیش از همه چی بیشتر دوس داره، یکی ماشین لباسشویی مونه؛ یعنی دیدی می گن طرف مثل پروانه دورش می گشت، این ماشین ما هم که کار می کنه مامانم همین جوری دورش می گرده؛ عمق عشق و علاقه ای مامان و می شه از دیالوگای رد و بدل شده بین ما میشه فهمید. بابا: نصف شبی چرا اون جا واسادی؟؟ مامان: ماشین لباسشویی...
-
حیوون خوش تیپ
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 11:28
با مامان رفته بودیم دکتر گوارش، مزاجش بهم ریخته بود؛ برگشتنی از مطب دکتر سر چهارراه پشت چراغ قرمز کنار یه ماشین کورکی قرمز واسادم. فکر کنم پولیش کشیده بود ماشین برق می زد نمی شد چش ازش برداری، توش و نگاه کردم وووووووو یه پسر بلا نسبت خودم ژیگول، پوست برنزه، ابرو هشت و هفت و نه ! هیکل تو پُر، یه ساعت طلا هم بسته بود از...
-
God father
یکشنبه 12 مهرماه سال 1388 22:56
می دونستی که داشتم بهت شک می کردم ؟ خودت جای من یهو و یک ضرب بذارنت کنار. می دونی داداش قصه ما یه کم در همه، یعنی هم پیچیدس هم سادس؛ اسکلم خودتی. اما من مطمئن شدم که ما رفیق نیستیم، تو مثل یه پدر خوانده با من رفتار می کنی؛ تو می گی و من گوش می دم، من گند می زنم تو ردیف می کنی، من کم میارم به تو تکیه می کنم. تو همیشه...
-
اگر با من نبودش هیچ میلی
شنبه 11 مهرماه سال 1388 22:42
امروز تلفن زنگید هیچ حوصله حرف زدن نداشتم، مخصوصاً که شماره رو نمی شناختم؛ حتمی اشتباه گرفته. صدا آشنا بود و گرم اما نه صمیمی، فکر کردم اشتباه می کنم، یه چند ثانیه سکوت کردم که صدا رو بهتر بشنوم. آخه من معمولاً احوالپرسی که می کنم نمی فهمم اصلاً طرف چی می گه چند ثانیه اول و تند تند حرف می زنم و هی دو تا جمله چه خبر...
-
آدم با رگ
شنبه 11 مهرماه سال 1388 00:42
خدایی شانس آوردیم نباختیم؛ ولی گفته باشم در هر شرایطی پرسپولیس سرور استقلاله ! همش فکر می کردم من بچه ننم نگو مامان من خیلی حرفه من و می فهمه آره داداچ. اومده تو اتاق می گه به چی فکر می کنی می گم به کار و فردا و اینا، می گه خالی نبند افشین، من و می گی یوخده نگا به مامانه کردم گفتم تو پرستیژ شما نیستا این صبتا می گه...
-
اندر احوالات
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 19:53
عصر یخبندان ۳ رو دیدم تو ذوقم خورد، فکر می کردم خیلی بهتر باشه؛ اما چیز جدیدی نداشت. اونقدر که من ذوق و شوق داشتم یعنی بود. اون نامزد ما هم که برای خودش یه رفیق پیدا کرده بود نامرد. دیروز سر کار نرفتم، منگ بودم، نمی دونستم چیکار کنم؛ حالم قاطی بود. از اینور داستان هم قصه دارم،نه می تونم قبول کنم، نه می تونم قبول نکنم،...
-
افشین زحمت کش
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 14:42
همیشه که نمیشه آدم با مزه باشه، وقت داشته باشه، بگه بخنده؛ مثل این می مونه که آدم تو ذهنش این باشه که همیشه تو فیلم یه جایی بالاخره جسیکا لخت بشه ! یا یکی بالاخره حتما باید عاشق مهناز افشار بشه که اگه نشه تا آخر فیلم هی چشمایی ما دو دو می زنه و منتظره که مهناز افشار شروع به دلبری بکنه یا برای عاشق سینه جر خوردش عشوه...
-
داف خائن
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 14:39
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 حوصله تعریف ادامه تنها در خانه رو ندارم، تا همین قدر که تا من رفتم سر کار و برگشتم مثل اینکه جادو جنبلم کرده باشن هی بد آوردم و هی به رو خودم نیاوردم. یه چند وقتیه که یه مزاحم شاس دارم، بعد این حیوونی فکر می کنه من جنس لطیفم؛ زنگ می زنم جواب نمی ده، تا میس هم می...
-
وقتی افشین در خانه تنها باشد
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 03:19
این بار دومه که می نویسم دفعه اولیش نمی دونم چی شدش مامان اینا نیستن، منم با هزار و یک مصیبت بیدار میشم هر روز. به عالم و آدم می سپارم. دیشب به یه عقل شیرین تر از خودم گفتم من و بیدار کنه واسه سحر. بعد صبح هی هر چی منتظر شدم دیدم چرا صبح نمیشه پس جیشم گرفت پا شدم دیدیم به به ساعت ده و نیمه صبح اول وقته اصلانم دیر نشده...
-
چند گانه
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 18:16
1. نُه روز گذشته نیما .. بلند شو برات کلی داستان دارم تعریف کنم، بلند شو باز من موندم و تو؛ پاشو هیچ کی تره هم برامون خورد نمی کنه. اون چند ماه از این چند دفعه راحت تر گذشت، حداقل آدم می دونست چه گِلی داری به سرت می گیری، توام مثل این مَثَل داشتنه بچه می مونی بودنت یه دردِ نبودنت هزار و یک درد. 2. اینقدر دروغ می گی...
-
من داداش کوچیکه
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 01:43
امروز با آیدا رفتیم پیش دکتر، قبلش بهش گفته بودم که حوصلش نیست تا یخ حرف زدنت باز شده داری می حرفی یهو ببینی وقت تموم شده باید بری تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا جلسه بعدی؛ که جلسه بعد هم دچار همین مصیبت بشی. قول داده بود چند تا وقت پشت هم باشه که به قولش عمل کرده بود و من با خیال راحت لم دادم حرف زدم...
-
کما
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 22:31
امروز اون دختر و تو برنامه احسان دیدم؛ اسمش ثمره بود، کانال سه. خیلی اتفاقی، آخه اصلا از این احسان خوشم نمیاد. ولو شده بودم رو زمین کانالایی تلویزیون و بالا پایین می کردم، همین جوری مادام بازیم گل کردش نگاه کردم. همش تو ذهنم تو بودی نیما وقتی حرف می زد. وقتی یکی له و لورده بعد از پنج ماه به هوش میاد، وقتی تا مرز اهداء...
-
پریایی دریایی
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 23:48
امروز تو تاکسی دیدم یه آقایی جلو در واساده صندلی جلو هم اشغاله راننده هم عربده می زنه یه نفر نفر. جلوتر که رفتم دیدم یه پری دریایی خودش و ولو کرده رو صندلی عقب، اما به نظرم خانم والده بود یعنی ملکه پریا ها ابعادش در حد آقا ما تا نشستیم یعنی نشستیم که نه جاهای خالی که اون لا لو ها مونده بود و پر کردیم مثل این خمیرایی...
-
وقتی اینا وبلاگ دارن D:
جمعه 30 مردادماه سال 1388 23:59
عرض ادب وقتی نیما وبلاگ داره، وقتی مونا وبلاگ داره، وقتی دخی همساده بغلی هم داره، پس منم می تونم وبلاگ داشته باشم یه چیزی مثل کَکی که به تنبون آدم می افته به سر من افتاده، واس خاطره اینی که بهش فکر نکنم می خوام اینجا اختلاط کنم . و من الله توفیق