مامان من دو تا چیز توی زندگیش از همه چی بیشتر دوس داره، یکی ماشین لباسشویی مونه؛
یعنی دیدی می گن طرف مثل پروانه دورش می گشت، این ماشین ما هم که کار می کنه مامانم همین جوری دورش می گرده؛ عمق عشق و علاقه ای مامان و می شه از دیالوگای رد و بدل شده بین ما میشه فهمید.
بابا: نصف شبی چرا اون جا واسادی؟؟
مامان: ماشین لباسشویی و روشن کردم، وقتی می خواد آب بگیره می خوام اینجا باشم یه وقت فشار آب کم و زیاد شد توش آب بریزم؛ خب به موتورش فشار میاد. (مامان من خب می دونه ماشین اتوماته پیچ و مهره هاشم خرده از مهندس سازندش بهتر می شناسه این ماشین و)
بابا:
....
من: مامان این شلوار لی من و بنداز تو ماشین
مامان: مگه شلوار لی رو می ندازن تو ماشین لباسشوی بده خشک شویی
....
من: اینا رو می ریزین تو ماشین؟
مامان: خجالت نمی کشی ؟ آدم لباس زیر و جواربش خودش باید بشوره !
....
آیدا: (در حال انداختن کفشاش تو ماشین لباسشویی)
مامان: (جیغ بنفش) چیکار داری می کنی؟
آیدا: (میخ کوب شده به کف آشپزخونه) داشتم کفشامو
مامان: (جمله آیدا تموم نشده) بیا برو خودت بشورشون (دست نوازشی روز ماشین می کشه یه ماچم براش پرتاب می کنه)
....
مامان اینا تازه از سفر برگشتن
من: (ذوق مرگ شده از اومدن مامان اینا) ســــــــــــــــــــــــلام
مامان: خوبی افشین ؟؟ ماشین لباسشویی که روشن نکردی این مدت ؟؟
من:
اینا تازه نمونه های کوچیک و اونایی که الان یادم بود.
من که ماشین لباسشویی می بینیم چند تا لگد بهش می زنم و یه تفم می کنم
کسی حال ما رو می فهمه ؟؟
از طرف منم تف کن روش !
کمی خویش تن دار باش فرزندم!
من درک نمی کنم آخه چرا باید یه لباسشویی اینقدر مهم باشه؟شاید چیزای دیگهای هست که نمی دونی؟