می دونستی که داشتم بهت شک می کردم ؟ خودت جای من یهو و یک ضرب بذارنت کنار. می دونی داداش قصه ما یه کم در همه، یعنی هم پیچیدس هم سادس؛ اسکلم خودتی.
اما من مطمئن شدم که ما رفیق نیستیم، تو مثل یه پدر خوانده با من رفتار می کنی؛ تو می گی و من گوش می دم، من گند می زنم تو ردیف می کنی، من کم میارم به تو تکیه می کنم.
تو همیشه حس بزرگ تری نسبت به من داشتی؛ بزرگ تری که همیشه حواسش هست که خطا نکنه فرزند خوندش. البته جایی شیطنتم بهش میده، حتی بعضی وقتام باهاش همراهی می کنه ولی نگاه تغییر نمی کنه. تو مراقبی و منم مطمئنم که پشت دارم.
اما حالا دیگه نمی تونم، فرزند خوندت بزرگ شده، نه اونقدر بزرگ که به تو احتیاج نداشته باشه، اما می خواد ببینی که اونم می تونه، آره دارم بهت ایراد می گیرم؛ دلم بخواد داد هم می زنم، فحشتم می دم ! حرمتی از بین نرفته اشتباه نکن، تو الان به من بگی روزه من بازم حرف نمی زنم، اما تو ذهنم که می دونم شبه پدر خوانده !
چرا رفیق بودن و امتحان نکنیم ؟ چرا فکر می کنی هر چی فکر می کنی درسته ؟ چرا فکر می کنی می تونی به من بگی دیگه نباش و منم برم دنبال کارم ؟ چرا فکر می کنی می شه به جای دیگران تصمیم گرفت ؟ چرا فکر می کنی همه اگه با اون چیزی که تو تجربه کردی مواجه بشن همون نتیجه تو رو، روشون داره ؟ همه آدما که یه جور نیستن، هستن ؟
خودت یاد دادی نشون دادی که دنبال هیچ کس همینجوری راه نیافتد، تو گفتی مرید و مرشدی الان معنا نداره؛ گفتی انسان و اختیارش و شعورش. چرا یه جور دیگه عمل می کنی و می خوای ؟
نه ! تو هنوزم همونی برای من ! حتی با حرکتی که کردی، نه اینکه بعد از امشب دارم این و می گم؛ از همون لحظه اولی که گفتی همین و گفتم. باور کن منم می تونم، می تونم بهت کمک کنم، منم می تونم حالا واسم که تو بهم تکیه کنی. چرا تنها موندی رفیق ؟ چرا می خوای تنها بمونم ؟ اگر می خوای بازم مراقبم باشی اونم به روش خودت ! رک بهت بگم داری به گا می دی .. حتی همه اون چیزایی کوچیکی که به سختی دارم کم کم درست می کنم. داری خیانت می کنی، بیخود نگو که خودت اینجوری راحتری؛ مزخرفه ! می شه با هم بود و درستش کرد، می شه درست هم نشد با هم بود به خدا میشه. بهتر از اینی که با هم نبود و درست نشه و تموم بشه...
گوش می دی پدر خوانده ؟؟ نمی تونستم به خودت بگم !
الو...الو صدا میاد؟